معنی صوف باف

حل جدول

صوف باف

نوعی بافت برجسته فرش


صوف

پشم گوسفند

جامه پشمین

لغت نامه دهخدا

صوف

صوف. [ص َ] (ع مص) بسیارپشم شدن گوسپند. (منتهی الارب). بسیارپشم شدن گوسفند پس از اندکی. (تاج المصادر بیهقی). || میل کردن و به یکسو رفتن تیر از نشانه. (منتهی الارب). کژ شدن تیر از نشانه. (تاج المصادر بیهقی).

صوف. [ص َ وِ] (ع ص) قچقار بسیارپشم. (منتهی الارب).

صوف. [] (اِخ) لاوی قهائی که یکی از اجداد شموئیل بود. (اول سموئیل 1:1 و اول تواریخ ایام 6:35) (قاموس کتاب مقدس).

صوف. (ع اِ) پشم گوسفند. (منتهی الارب) (ترجمان علامه ٔ علائی) (مهذب الاسماء). پشم، عِهْن. ج، اَصواف. پشم بعضی حیوانات. (غیاث اللغات). در اختیارات بدیعی آرد: به پارسی پشم خوانند و طبیعت آن گرم و خشک بود و نیکوترین آن نرم بود و پشم سوخته خشک بود در سیم و مجفف. صفت سوختن آن مانند سوختن ابریشم بود بگیرند دیگ آهنی یاکواریی نو، و کواری دیگ سفالی را گویند بزبان شیرازی و اگر کواری بود بهتر بود و پشم را بشویند و شانه کنند و در دیگ نهند و بر سر آتش نهند و طبقی که سوراخ داشته باشد بر سر آن نهند تا آن زمان که سوخته گردد. ریشها را نافع بود و گوشت زیاد که در ریشها بود بخورد و پشم ناسوخته که چرکین باشد چون با زیت و سرکه تر کنند و با شراب ضماد کنند با جراحتهای چرکین در ابتداء آن، موافق بود و بر جائی که ضرب زده باشند یااستخوان شکسته باشد همچنین و چون با سرکه و روغن گل تر کنند صداع و درد چشم و مجموع اعضا را نافع بود وشریف گوید: خرقه ٔ صوف چون بر گردن روندگان بندند خستگی بر ایشان کار نکند و هیچ زحمت نرسد. رازی گوید: چون بپوشند صوفی که گوشت آن گرگ خورده باشد، حکه در بدن آن کس پیدا گردد. (اختیارات بدیعی):
از صوف صفای دل نمی یابم
از درد مغان صفا همی جویم.
عطار.
ای بسازراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده جز که صوف.
مولوی.
هست صوفی آنکه شد صفوت طلب
نه لباس صوف و خیاطی و دب.
مولوی.
سگ نخواهد کرد شیری در شکار
گر کنی ز اطلس جل او را یا ز صوف.
ابن یمین.
|| نوعی از جامه ٔ گنده ٔ پشمی. (غیاث اللغات): از وی [مصر] جامه ها خیزد... چون صوف مصری. (حدود العالم).
اینکه در دکانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 27).
مشکین لباس صوف که باریک بوده است
فکر و خیال آن به شب تار می کند.
نظام قاری (دیوان البسه ص 27).
- اَخذت ُ بصوف رقبته، گرفتم پوست گردن آنرا. (منتهی الارب).
- اعطاه بصوف رقبته، داد او را همه، یا رایگان و بی قیمت داد. (منتهی الارب).

صوف. [] (اِخ) زمینی که شاؤل در آنجا وارد گشته و در یکی از شهرهای غیرمذکور آن سموئیل را ملاقات نمود. (اول سموئیل 9:5 و 6) و محققین و دانشمندان غالباً در این سفر شاؤل حیران و متفکرند و بهیچوجه معلوم نیست که از کجا شروع نموده به کجا منتهی میشود و برخی را گمان چنانست که صوبا که بمسافت هفت میل بطرف مغرب اورشلیم و پنج میل به جنوب غربی بنی شموئیل میباشد صوف است. (قاموس کتاب مقدس).


باف

باف. (نف مرخم) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است، همچون: ابریشم باف. توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و... است. در کلمات مرکب ذیل «باف » را توان دید، بیشتر در معنی نسج: ابریشم باف.
- بوریاباف، بافنده ٔ بوریا. (آنندراج):
بوریاباف اگر چه بافنده ست
نبرندش به کارگاه حریر.
سعدی.
توری باف. جاجیم باف. جوراب باف. جوال باف. حریرباف. حصیرباف. خیال باف. دروغ باف. دیباباف:
وز قیاست بوریا گر همچو دیباباف نیست
قیمتی باشد بعلم تو چو دیبا بوریا.
ناصرخسرو.
روبنده باف. زری باف. زره باف. زنده باف. زنبیل باف. شال باف. زیغباف:
زیغبافان را با وشی بافان بنهند
طبل زن را بنشانندبر رود نواز.
ابوالعباس.
شَعرباف. فلسفه باف. قلنبه باف. قالی باف. کامواباف. کش باف. گلیم باف. گونی باف. گیسوباف. مخمل باف. منسوج باف:
چه خوش گفت شاگرد منسوج باف.
چو عنقا برآورد و پیل و زراف
سعدی (بوستان).
یراق باف. || مخفف بافت و بافته و بافته شده، برخلاف قیاس. نسیج. (المعرب جوالیقی، ص 140). تنیده شده. بمعنی بافته شده است. (یادداشت مؤلف). در ترکیبات ذیل: آستری باف. ارمنی باف. اطلس باف. شوشتری باف. فرنگی باف. خانه باف:
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف.
نظامی.
دست باف بمعنی بافته شده با دست. و ریزباف. و سطبرباف و شوشتری باف و فرنگی باف و امثال آن، بمعنی بافته شده و قیاس آستری بافت و ارمنی بافت و اطلس بافت و پای بافت و دست بافت و ریزبافت و سطربافت است. || (فعل امر) امر از بافتن. (آنندراج) (فرهنگ شعوری).

باف. (اِخ) دهی است به خوارزم. (منتهی الارب) (معجم البلدان).

تعبیر خواب

صوف

دیدن جامه صوف به خواب، منفعت است. - محمد بن سیرین

عربی به فارسی

صوف

پشم گوسفند وجانوران دیگر , پارچه خوابدار , خواب پارچه , پشم چیدن از , چاپیدن , گوش بریدن , سروکیسه کردن , پشم , جامه پشمی , نخ پشم , کرک , مو

فرهنگ فارسی هوشیار

صوف

پشم گوسفند، و یا بعضی از حیوانات


باف

(ریشه بافتن بافیدن) (اسم) در ترکیب گاه بجای (بافنده) آید: بوریا باف حریر باف حصیر باف شالباف، (اسم) گاه در ترکیب بجای (بافته) آید: کشباف.

فرهنگ معین

صوف

[ع.] (اِ.) پشم، از جنس پشم.

معادل ابجد

صوف باف

259

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری